لیلا خیامی - زنگ تفریح بود و همهی بچهها داشتند خوراکیهایشان را میخوردند. صف بوفه هم شلوغ بود. سینا همین که جلوی بوفه رسید، دوید جلو و داد زد: «اول من.»
سپس پیش از اینکه بقیهی بچهها فرصت کنند حرفی بزنند، بقیه را هل داد و خوراکی بعضی از بچهها که جلوی صف بودند روی زمین افتاد. او با قلدری جلوی بوفه رسید و یک بسته آلبالو خشک و یک کیک خرید و همه را هل داد و کنار آبخوری شروع کرد به خوردن کیکش.
زنگ را که زدند. وقتی بچهها میخواستند در حیاط مدرسه صف ببندند تا بروند سر کلاس، باز سینا دوید و گفت: «اول من.» و همه را هل داد و جلوی صف ایستاد.
احمد با ناراحتی گفت: «چرا تو اول باشی؟» سینا اخمی کرد و جواب داد: «چون من دوست دارم اول باشم. دوست ندارم پشت سر بقیه باشم.»
وقتی خانم معلم سر کلاس میخواست مشقهای بچهها را ببیند، سینا باز دفترش را برداشت و جلوتر از همه دوید کنار میز خانممعلم و گفت: «اول من. اول مشقهای منو ببینین.»
خانم معلم نگاهی به سینا انداخت و با مهربانی گفت: «چرا منتظر نمیمونی نوبتت بشه؟» بعد از سینا خواست برگردد و سر جایش بنشیند و به نوبت اسم بچهها را صدا زد مشقهایشان را ببرند تا امضا کند.
وقتی زنگ تفریح شد، بچهها دویدند تا از آبخوری آب بخورند. همه به نوبت توی صف ایستادند غیر از سینا. سینا همین که به آبخوری رسید، بقیه را هل داد و گفت: «کنار برید میخوام اول من آب بخورم.»
بچهها که دیگر از کارهای سینا ناراحت شده بودند، حرفش را گوش ندادند و مجبورش کردند برود آخر صف بایستد تا نوبتش شود. سینا اما باز به همین کارهایش ادامه میداد.
اصلا نوبت را رعایت نمیکرد و همیشه دلش میخواست نفر اول باشد. نفر اول باشد که زنگ ورزش میدود توی حیاط، نفر اول باشد که در سرویس مدرسه مینشیند و همیشهی همیشه او مبصر کلاس باشد.
این کارهای سینا باعث شد بقیهی بچهها از او دور شوند. سینا کمکم تنها شد. زنگ تفریح کسی با او بازی نمیکرد. توی سرویس مدرسه کسی با او حرف نمیزد و سر کلاس کسی دوست نداشت کنارش بنشیند.
سینا که خیلی تنها شده بود، رفت پیش خانممعلم و پرسید: «خانممعلم، شما میدانید چرا بچهها من را دوست ندارند و از من بدشان میآید؟» خانم معلم لبخندی زد و گفت: «فکر نکنم از تو بدشان بیاید. همه دوستت دارن. اما کارهایی که میکنی را دوست ندارن.
تو هیچ وقت نوبت را رعایت نمیکنی و همیشه دلت میخواد خودت اول باشی.» سینا سرش را پایین انداخت و گفت: «یعنی برای اینه؟ فک نمیکردم اینقدر بقیه رو ناراحت کنم!»
بعد فکری کرد و لبخندزنان سرش را بلند کرد و به خانم معلم گفت: «اگه اینجوره، از این به بعد صبر میکنم نوبتم بشه.» سینا همین کار را هم کرد. زنگ تفریح به نوبت و پشت سر بقیه از کلاس خارج شد.
مانند بقیهی بچهها در صف آبخوری ایستاد و اجازه داد بقیهی بچههای کلاس برای مبصر شدن داوطلب شوند. اینجوری شد که دوباره بچهها دورش جمع شدند. با او حرف میزدند، با او بازی میکردند و همه دوست داشتند سر کلاس کنارش بنشینند.
خب، برای اینکه سینا به بقیه احترام میگذاشت و حق همه را رعایت میکرد.